آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

اندر حکایت واکسن البته از نوع شش ماهگی ......

سلام عزیزم . دیشب تا ٤ صبح من و بابا بخاطر شما بیدار بودیم . نمیدونی جه تبی داشتی . به نوبت پا شویت میکردیم . مامانی دوباره خیلی بابت واکسن اذیت میشی . بازم خوبه یه چند ماه راحتی . دیگه اشکمون داشت واست در میمومد. بابایی که اصلا" طاقت اذیت شدن شما رو نداره . میگفت دیگه نمی خوام واکسن بزنه . ا ینطور خیلی زجر میکشه . البته خودش خوب میدونه واسه خودته اما خوب حس پدرانش دیگه . اون میگفت که من بخوابم منم میگفتم اون بخوابه اما از بس نگران بودیم جفتمون پلک نزدیم . دیگه ساعت ٤ صبج بود که کمی تبت پایین اومد و تونستی بخوابی . بابا طفلی هم یه دو .سه ساعتی خوابید . اما من میترسیدم . بخوابم . میترسیدم خوابم ببره وشما دوباره تب کنی چکار کنم ...
10 اسفند 1390

واکسن 6 ماهگی ......

گل خانمی سلام عرض کردم .... اولا" این عکسو شیوا جون دختر خاله به مناسبت شش ماهگی شما گلی مامان درست کردن . دستت درد نکنه شیوا جونم . دوستت دارم . وبعد     امروز شما خانمی بازم به کمک و یاری خاله فرزانه تونستی واکسنتو بزنی .و من و بابایی هم طبق معمول ..... و بعد هم سری قبل که رفتیم واست گفتم که یه پسمله خوشگل و چشم آبی رو زدی . ولی امروز یه دخمله 8 ماهه چشم آبی همچی تیز کرده بود واست و هر دم یورش میوردن که شما رو بزنن . من نفهمیدم شما با چشم آبی مشکل داری یا اونا با شما . نمیدونم . و بعد اومدیم خونه . هر کاری کردم نمی خوابیدی و میخواستی بزارمت زمین که سینه خیز بری . منم نگران بودم که نکنه پا...
9 اسفند 1390

تا میشه غلت زد ... چرا زحمت .......

سلام عزیزم . درسایی این روزا سعی میکنم چیزایی که دوست داری تو مسیر ت قرار بدم که به هوای برداشتن اونا . تلاش کنی و جلو بری . اما هنوز خیلی توان نداری . یه کم که میری جلو . سرتو میذاری زمین و کمی استراحت میکنی . امروز عروسک مورد علاقتو . واست گذاشتم . اول یه کم اومدی جلو . ولی خسته شدی و کمی استراحت کردی . رفتم سری به آشپزخونه زدم و غذامو نگاه کردم و اومدم . دیدم عروسک جلو دستته . کمی تعجب کردم . آخه خیلی سریع خودتو بهش رسونده بودی . یکی . دو ساعت بعد . دوباره از خواب که بیدار شدی . پستونکت توجهت را جلب کرد. اول دوباره با هزار زحمت . سینه خیز رفتی . اما بعد دیدم با غلت زدن به سرعت خودتو به پستونکت رسوندی . مامانی شما چقد...
5 اسفند 1390

برای نفسم

دخترم ای جانم دخترم شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو یکصد غزل دخترم زیباترین رنگین کمان آفتاب روشن این آسمان   دخترم یک عالمه مهر و وفا پرترین پیمانه جود و سخا دخترم گلدان گلهای بهار دانه ی یاقوت زیبای انار دخترم بر درد بی درمان شفا یک ملک در ظاهری انسان نما دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیباتر از این دخترم یک قبله تصویر دعا محرم الاسرار تقدیر خدا دخترم پیغمبر فرزانگی مرحم و درمانگر مستانکی دخ...
3 اسفند 1390

هورا به من و بابا

بله خانم گل . امروز بالاخره بعد از حدود  ٦ ماه تونستیم من و بابا شما رو حمام کنیم . البته نه به خوبی خاله . ولی خوب برای اولین بار بدک نبود. قضیه هم از این قرار بود که شما گلی مامان میخواستی خودت شیشه رو بگیری . منم گذاشتم امتحانی ببینم میتونی . اولش گرفتی و خوب بود ولی چند لحظه بعد دستات خسته شد و شیر بجای دهن کوچولوت . تشریف بردن تو گردن و گوش و مو های سرکارخانم . بابایی هم تازه اومده بودن اول تصمیم گرفتیم . بریم خاله جون رو بیاریم . اما بعد خیلی خیلی به خودمون جرات دادیم و شما رو بردیم حمام . خلاصه با کمک بابا و عروسکات و همکاری شما . خمامت کردیم و کلی هورا شدیم .   بعد از حمام به خاله زنگ زدم و این موفق...
2 اسفند 1390

بزن قدش

سلام مامان . این روزا داری کم کم معنای شیطنت بچگی رو میفهم . کمی شلوغ و بازیگوش شدی . دیگه خوابت داره کم و کمتر میشه . لثه هات خیلی اذیتت میکنه . سینه خیز میری و البته خیلی کند و زود خسته میشی . اما وقتی چیزی رو میبینی که ازش خوشت میاد . به هزار زحمت خودتو بهش میرسونی . با اون دستات که من عاشقشونم برش میداری و به دهن میکشی . دیروز خاله جون اومدن خونهمون تا بهمون سر بزنن . خاله جونی فرزانه که سه تا پسر داره . وید طولایی در بزرگ کردن بجه ها . آخه بنده خدا هرگس که بجه داره میشه . سریع از اون میخواد چند روزی پیشش باشه تا یه خرده ازش بچه داری یاد بگیره . وقتی یه خرده با شما بازی کردو شما خانم هم طبق معمول شروع به لبخندو دلب...
1 اسفند 1390